کاش...
نویسنده: پلک(یکشنبه 87/1/25 ساعت 4:44 عصر)
کسی صدای من را می شنود؟؟؟؟؟؟؟؟
این جا زمین است! دنیا! لجن زار! من را پرت کرده اند این جا! گفته اند محکومم به زیستن؛ و بودن!و من سالها است که می خواهم بمیرم!...
از آن روز که همه چیزم را از من دزدیدند...
اینجا زمین است! و من ؛ کسی از میان این زمینیان؛ می خواهم فریاد بزنم؛ داد بزنم؛ بگویم نمی خواهم این دنیا را!!!! بگویم این دنیا مال همان کسانی که دوستش دارند؛ مال همانها که آفریدندش!من می خواهم فقط بمیرم...!
و تو ؛ تنها کسی بودی که من داشتمت...
چه ساده و راحت رفتی...
و چه ساده و راحت؛من له شدم...
چه ساده و راحت؛ تمام یک سال؛تمام شد...
چه قدر زود تاریخ انقضایم رسید...
من می خواستمت...
من دوستت داشتم...
(من ...
می خواهمت...
دوستت دارم...)
با دلی که خُرد شده است ...
در راه به جاده می نگرم که شاید بازگردی...
تو رفتی...
من هنوز به راه ایستاده ام...
نگاه می کنم ... تا شاید برگردی...
نگاهم. پر از اشک است...کاش میدی...
تنهایی ؛ اشک و بغضی که امان نمیدهد برای نفس کشیدن...
و من هنوز به جاده ای که تو در آن نیستی نگاه می کنم تا شاید برگردی...
می خواهم بیایم...اما میدانم اذیت میشوی...میدانم نمی خواهی بودنم را...
و من هنوز نگاه می کنم... به جاده ای که گنگ ؛ سر راهم ایستاده است... و تویی که دیگر نیستی...
دلم تنگ است...
دلم وحشتناک تنگ است...
من نمی خواهم این همه فاصله را...
کاش حداقل تو تنهایی ام را میدیدی...
من نمی توانم...
...
با که میشود گفت این حالِ خراب را...اصلا چه کسی هست؟ چه کسی مانده؟ چه کسی باقی مانده؟؟... تو هم رفتی... و تو تنها کسی بودی که مانده بودی... تو هم رفتی...
و خدا هم با تو رفت...
و من اینجا؛ وسط راه؛ ایستاده ام که شاید برگردی...
...
بسم الله
دارم دیوونه می شم...
من نمی تونم اگر تو می تونی...
من نمی تونم!!!!!!!!!!!
من این همه فاصله رو نمی تونم...
من این همه دوری رو نمی تونم...
نمی خوامش...
دارم دیوونه میشم...
...
نویسنده: پلک(شنبه 87/1/17 ساعت 2:17 عصر)
بیخودی قول داده بودی نگی یادی از ما کردی و اینا...بیخودی قولت رو هی شکوندی...بیخودی گفتی بچه ها رو را نمیدیم...بیخودی گفتی همه قراراتونو گذاشتین...بیخودی اون به من هیچی نگفت... بیخودی دلم خواست محرمم نباشه وقتی محرمش نیستم...بیخودی احساس کردم بازم داره دروغ میگه...بیخودی گفتی بچه ها رو را نمیدیم...بیخودی گفتی همه قراراتونو گذاشتین...بیخودی با یه لحن شوخی که توش پر از جدیت بود بهم رسما گفتی نیا!
من نمی تونستم بیام. تو اینو خوب می دونستی...می تونستم هم نمی خواستم چون نمی تونستم تو رو ببینم... اما...
بی خودی ازت رنجیدم. بی خودی دلم شکست. بی خودی انقدر شکست که ترجیح دادم تلفن رو قطع کنم.بی خودی احساس کردم که دیگه حرفی برا گفتن ندارم...بیخودی بغضم گرفت...بیخودی همه حرفام تموم شد...بیخودی جمله هاتو دیگه نمی فهمم...بیخودی اومدم اینجا نوشتم...
...
چه زندگی بیخودی...
بسم الله النور
دلم برات تنگه...خیلی تنگ...
این روزا همه چی تو هم پیچ خورده...
می ترسم کم بیارم...
بهت نمیگم دعام کنی چون اون وقت می خوای همه چیز رو بدونی...خب حق هم داری ... اما ... اما من نمی خوام نگرانت کنم...
خدا کنه این مجموعه امتحان های خدا هم به خیر بگذره...
می دونم دعات مستجابه... اما نباید بهت بگم دعام کنی...
و من به وسعت تمام نقطه هایم با تو حرف دارم ای بهارِ نقطه ای ام...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ