سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زبیر پیوسته خود را از ما به حساب مى‏داشت تا آنکه فرزند نافرخنده‏اش عبد اللّه پا به جوانى گذاشت . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 7  بازدید دیروز: 1   کل بازدیدها: 55383
 
ایزو ندارد...
 
...
نویسنده: پلک(چهارشنبه 86/11/10 ساعت 5:11 عصر)
بسم الله النور

این روزها، درگیر یک واژه ام... نام تو...
سپردی و رفتی...
و من خسته تر از همیشه...
بمباران شده است مغزم. آخر هنوز ...
دیده ای این ها را که شدت بلا ، خدایشان را به تکذیبیه می فرستد؟ شده ام مثل اینها. با این فرق که تو خدایم نیستی اما... اما من زیر هجوم اندیشه ها له شده ام...
آیه های نبوتت را باور کنم یا آیه های امروزی که می بینم...
کاش بودی ...
نکند تو هم مثل اینها بودی...
که من محتاج پاسخت هستم...
یعنی راست می گویند که تو هم به بازی گیرنده قهاری بودی؟...
به من بگو چرا؟؟؟
آمدنت چرا؟
رفتنت چرا؟
چرا آن امانتی؟
آن همه غوغا بین من و تو ، آخر چرا؟
چرا شب آن دعا، چرا شب آن آشفتگی دل من؛ چرا شب آن دعای نجس چرا آن شب پر کشیدی و رفتی؟؟
می شود پاسخی دهد کسی مرا؟؟؟
چرا آمدی و تمام داشته هایم را آتش زدی و رفتی؟؟
چرا پاسخم نمی دهی آخر...پر از بغض های در کمین انفجارم ...
گناه من به بزرگی تاوانی که از من میگیری نبود آخر...
بدهکارم... گناه کارام...خطا کردم اما... اما نه به این بزرگی...
من می ترسم از این باری که بر دوشم سپرده ای...
من می ترسم از او... از خودم... از فکر... از تو ... از همه چیز  و از همه کس ... و از خدا نیز...
کجایی آخر بی معرفت...
قرار ما این نبود...
خیلی نامردی حسن...
دارم له میشم حسن...
...



نظرات دیگران ( )

معرفتت را خوش...
نویسنده: پلک(جمعه 86/10/14 ساعت 12:17 صبح)

بسم الله النور

می خواهم از دلی بگویم که تکه تکه شد. ریز ریز، و آتش گرفت بی تو... میدانستی خیلی بی معرفتی؟...

کاش روزها را پایانی بود که خسته ام از این همه فاصله.بین من تو او و او...

هر چه میکنم باز میبینم همانم که بودم ، نه! پست تر، کثیف تر، مشمئز کننده تر... پایانی ده این روزهای بی پایان را که خسته ام از خویش بیشتر از همه چیز...

میبینی حال و روز زمین را؟... از آقای تو مینویسند مثلا... بیچاره دل آقا... بیچاره دل آقا که سخت پریشان است...

و من هنوز بعد از این همه مدت، هنوز یادم نرفته که به تو بدهکار بوم و هنوز نداده ام بدهی ات را که تو رفتی و من ماندم و یک عمر حسرت؛ یک عمر دلتنگی؛ یک عمر پشیمانی؛ و یک عمر اشک و بغض فرو خفته ای در کمین رهایی...

و من هنوز به یاد دارم که امانتی ات را سپردی رفتی...

نمیدانم شاید امانتی تو در ازای بدهی من بود... اما ...

من بازم هم به تو بدهکار تر شدم... آخر امانت دار نبودم...

من امانتی ات را شکستم...

دل سفیدش را خط انداختم...

و روزی فهمیدم که خیلی دیر شده بود...

امانتی تو امانتی بود آخر... لعنت به من... که امانت دارت نبودم...  ‏

این امانتی ات چه قدر شبیهت شده است...

و من میترسم از این همه شباهت...

میترسم از تکرار تلخ کوچ و پرواز...

تو را به خدا بگو من چه کنم با امانتی ات...

من دیگر تاب ازدست دادن ندارم ها... گفته باشم بدانی...

حسش میکنم ... حسش میکنم که این روزها بیشتر از همیشه بی تاب است... حسش میکنم که فراری است از آدمها... حسش میکنم که خسته است... حس میکنم که دنیا برایش تنگ شده است... نمی خواهم !!!!!

نمی خواهم من این همه خوبی را نمی خواهم... من او را بی شباهت به تو می خواهم... من از پرواز میترسم به خدا... دیگر تاب از دست دادن ندارم... باور کن...

و چه قدر خودخواهم من...

و من خورشید مشرق را به مادرش قسم میدهم از این همه شباهت و ترس نمی خواهم کوچ و پرواز را چرا نمی فهمی...

چرا این پرنده کوچک تو مدام خود را به در و دیوار این قفس می کوبد آخر....


...


دیگر تاب نوشتنم نیست ولی به خدا خیلی بی معرفتی...


 



نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ماهیِ قرمزِ محتضر ِمن
و تو می خواستی...
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
نفسی نیست
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
یک قلم تنهایی
یک قلم تنهایی
برای او
به پرنده...

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
ایزو ندارد...
پلک

|| لوگوی وبلاگ من ||
ایزو ندارد...

|| لینک دوستان من ||
کاظم عابدی
حسن اجرایی

|| لوگوی دوستان من ||






|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو