تو رفتی...
من هنوز به راه ایستاده ام...
نگاه می کنم ... تا شاید برگردی...
نگاهم. پر از اشک است...کاش میدی...
تنهایی ؛ اشک و بغضی که امان نمیدهد برای نفس کشیدن...
و من هنوز به جاده ای که تو در آن نیستی نگاه می کنم تا شاید برگردی...
می خواهم بیایم...اما میدانم اذیت میشوی...میدانم نمی خواهی بودنم را...
و من هنوز نگاه می کنم... به جاده ای که گنگ ؛ سر راهم ایستاده است... و تویی که دیگر نیستی...
دلم تنگ است...
دلم وحشتناک تنگ است...
من نمی خواهم این همه فاصله را...
کاش حداقل تو تنهایی ام را میدیدی...
من نمی توانم...
...
با که میشود گفت این حالِ خراب را...اصلا چه کسی هست؟ چه کسی مانده؟ چه کسی باقی مانده؟؟... تو هم رفتی... و تو تنها کسی بودی که مانده بودی... تو هم رفتی...
و خدا هم با تو رفت...
و من اینجا؛ وسط راه؛ ایستاده ام که شاید برگردی...
...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ