...
نویسنده: پلک(چهارشنبه 86/11/10 ساعت 5:11 عصر)
بسم الله النور
این روزها، درگیر یک واژه ام... نام تو...
سپردی و رفتی...
و من خسته تر از همیشه...
بمباران شده است مغزم. آخر هنوز ...
دیده ای این ها را که شدت بلا ، خدایشان را به تکذیبیه می فرستد؟ شده ام مثل اینها. با این فرق که تو خدایم نیستی اما... اما من زیر هجوم اندیشه ها له شده ام...
آیه های نبوتت را باور کنم یا آیه های امروزی که می بینم...
کاش بودی ...
نکند تو هم مثل اینها بودی...
که من محتاج پاسخت هستم...
یعنی راست می گویند که تو هم به بازی گیرنده قهاری بودی؟...
به من بگو چرا؟؟؟
آمدنت چرا؟
رفتنت چرا؟
چرا آن امانتی؟
آن همه غوغا بین من و تو ، آخر چرا؟
چرا شب آن دعا، چرا شب آن آشفتگی دل من؛ چرا شب آن دعای نجس چرا آن شب پر کشیدی و رفتی؟؟
می شود پاسخی دهد کسی مرا؟؟؟
چرا آمدی و تمام داشته هایم را آتش زدی و رفتی؟؟
چرا پاسخم نمی دهی آخر...پر از بغض های در کمین انفجارم ...
گناه من به بزرگی تاوانی که از من میگیری نبود آخر...
بدهکارم... گناه کارام...خطا کردم اما... اما نه به این بزرگی...
من می ترسم از این باری که بر دوشم سپرده ای...
من می ترسم از او... از خودم... از فکر... از تو ... از همه چیز و از همه کس ... و از خدا نیز...
کجایی آخر بی معرفت...
قرار ما این نبود...
خیلی نامردی حسن...
دارم له میشم حسن...
...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ