بسم الله النور
...
جانم به جان رسید و هیچ کس نفهمید وسعت جان دادنم را... خوشا این همه آدم بی آدم... دارند خفه ات میکنند، له ات می کنند، بلندت می کنند ، می چسبانندت به دیوار، پرتت می کنند روی زمین، گرمی چیزی سرخ گون را روی صورتت حس می کنی، چاقو را می گذارند گوشه گردنت، شروع می کنند به بریدن؛... اولین جمله ای که پس از این می شنوند مردمان، این است، که آدم خوبی بود، راستی ،چرا مُرد؟...داری داد میزنی، اشک میریزی، آخر نامرد مردمان، فکری به حال زمین که نه فکری به حال ملکوت پر اشک خدا کنید، ... می آیند می گویند، صدای خوبی داری، بیا چَه چَه ما را هم بشنو...جانم به جان رسید و نه جانان که هیچ جانداری خبر نشد...پلکم می پرد هر روز که شاید امروز، آن آرزوی کمین کرده در آغوش آید که نباشد پس از آن لحظه ای؛ خدا کند... بیدارت شو، گرچه صبح شده اما هوا تاریک تر از دیشب است... کارمان شده نگاه به در که شاید امروز، شاید امروز، ... و من خود قاتل این جمعه های بی او ام...
میشود کسی بگویدم چرا ، چشمان من باور نمیکنند فریب رنگ ها را؟... میشود کسی بگویدم چرا؟...
چرا من و او و این همه فاصله؟...
خواندمت، گذر روزهایت را خواندم... و آن همه شرم و حیایی که در وجودت موج میزد...چرا من ای قدر بی ربط با تو ام؟...بیزارم از این همه فاصله، بین من؛ و تو؛ و خدا...
چه قدر تلخ است دیدن این همه پاکی تو وقتی خویش را در آینه می نگرم...
گفتی ام باور کنم، باور کردم... اما کاش چشمانم هم فریب صدای تو را می خورد...
دلم نمی خواهد باور کنم او هم چنین بود... اما انگار بود...آخر تو همرنگ روزهای او هستی...
نه تشنه فهمیدن این آدمهای بی آدم هستم نه تشنه سلامشان نه چیزی از آنها...مشکل اینجا ست که انگار خدا هم خبر نشد از حال پریشانی روزها ... نشست بر در دروزاه شهر و قرآن خواند...نمیدانم... شاید صدای ناله من به گوش او نمیرسید...خدای موسی گفت؛ که این بلا است و امتحان... باشد موسی،... صبر می کنم ای نبی خدا، ... خموش میشوم موسی،... خدای تو این گونه اگر می خواهد...و در تنهایی روزگار خویش به حال دلم، خودم،این همه فاصله بین من و خدای تو،... و این روزها و این روزگار می گریم...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ