سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ارزش مرد به اندازه همت اوست و صدق او به مقدار جوانمردى‏اش و دلیرى او به میزان ننگى که از بدنامى دارد و پارسایى او به مقدار غیرتى که آرد . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 8  بازدید دیروز: 0   کل بازدیدها: 55228
 
ایزو ندارد...
 
نگو به هم ربط دارن چون باور نمیکنم...
نویسنده: پلک(سه شنبه 87/1/20 ساعت 1:0 صبح)
پلک هام خسته اند...تنها...تابه تا تکون می خورن...هروقت ؛ هرکدوم خواست میره پایین و می یاد بالا؛ و هروقت هم که اون یکی هوس کرد؛ بالا پایین میشه...
تو فکر میکنی میشه باور کرد همدیگرو دوست دارن؟؟...

نظرات دیگران ( )

حجکم مقبول ... و سعیکم مشکور...
نویسنده: پلک(دوشنبه 86/12/27 ساعت 11:0 عصر)
بسم الله النور
کاروان رفت...و من اینجا... روی این خاکها، جا مانده ام! کاروان رفت ... و من، با یک بغل عطش فقط می توانم بنگرم که کاش...
جان دادنم را کسی نمی فهمد... همه فقط دل خرد شده و خشکم را می بینند ... و هیچ کس نمی فهمد چرا؟؟...این رمل های فکه، آب من است...و من اینجا؛ توی این برزخ؛ به دنبال دریاچه جانم می گردم... تشنه ام!... کسی می فهمد آیا؟؟؟...و این رمل های بی وفا و شاید هم من؛... همان بی لیاقت همیشگی...
رفت...رفت...و من ؛ به دنبال مشعر خویش می دوم... و راهم نمیدهند...نفس نفس میزنم و می گویند؛ نه!...تشنگی جانم را بریده است ... و می گویند؛ نه!...ماهی دلم مدام بالا و پایین می پرد...فقط یک قطره؟نه!...دوکوهه، ای مشعر عاشقی من...و فکه ای دریای عطش من... نه!یک قطره؟ نه! ... رمل های این خاک جان دادنم را شاهدند...کاروان رفت... و من جا مانده ام... گفت:بخواهندت، خودشان جور می کنند ... و آنها گفتند :نه! ...
لیاقت، آدمیت؛ ذره ای حتی شاید گمان که شاید آدم شوم با این آمدن؛ نه!... و من خسته و تنها روی این خاک های کثیف شهر؛ بغض کرده و بی رمق؛ با خود زمزمه می کنم این آیه هاشان را... نه ...نه ...نه ...
سنگ های مشعر پاکند؛ وباید آنها را به شیطان جان زد... اما سنگ های شهر ؛ گرچه نجسند و بوی خون می دهند و بوی متعفن مرگ زدگی شهریان را... اما بازم هم می شود با آنها جان بی جان و بی لیاقت را رگبار کرد...اما حکم ؛ سنگ های مشعر بود آخر...نه هیچ جای دیگر...
فکه؛ همان بقیع بی گنبد...و دوکوهه ؛ همان مشعر جان...طلائیه؛ همان کوچه های بنی هاشم که قداستش را به غارت کشیدند با آن یادمان سازی... سه راه شهادت...کعبه گمشده ای که طوافش واجب است... و جزیره مجنون؛ که جنون دوری همت را به آغوش کشیده است... اروند... و آن خلیج همیشه فارس... جایی که قطره های آبش پیکر باکری را تشییع می کند... باکری ای بی نام و نشان ... بی هیچ یادگار... که کجا مانده است آخر... جای او کجا است...مثل زمین به آغوش کشیده پیکر زهرا؛ ...
دهلاویه... قربانگاه جان... و سنگ های دوکوهه ... آن لباس احرام جان بی جان قدوم...

 لباس احرام پوشیدید و به مکه رفتید... سه راه شهادت؛ طواف گاه کعبه تان بود...قربانی هایتان را کردید . و مشعر... سنگ های ابلیس جان را از دوکوهه جمع کردید و آن شد که  ابلیس جان؛ بی جان شد...فکه؛ و رمل هایش... آن زمزم همیشه جوشان...به پابوس کربلا رفتید...از پشت نیزارهای اروند...و زیارت فکه؛ بقیع بی گنبد... از پشت سیم خاردارها ؛ آنجا را نگاه کن...آن سنگ را میبینی؟ آن سنگ نشان قبر حسن ابن علی است...
...
 اینجا؛ از یک بی لیاقت جا مانده از کاروان می نویسم برای تمام آنها که دعوت شدند و رفتند...از یک تشنه ی جامانده می نویسم...از لابه لای دود شهر؛ از وسط دلتنگی های پر بغض؛ از لابه لای ساختمان هایی که جان ابرها را به غارت کشیده اند ... از این آسمان سیاه شهر... و از این  خورشید همیشه کبود شهر... از وسط این آدمهای پر کلک...از لابه لای پول پرستی و هوس بازی که سیره نامرد مردمان شهرم شده است... از اینجا می نویسم ...از طرف خودم...آن جامانده ی بی لیاقت...:
 حجتان مقبول درگاهش...‏ 
                                                 حجکم مقبول ... و سعیکم مشکور...




نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ماهیِ قرمزِ محتضر ِمن
و تو می خواستی...
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
نفسی نیست
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
یک قلم تنهایی
یک قلم تنهایی
برای او
به پرنده...

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
ایزو ندارد...
پلک

|| لوگوی وبلاگ من ||
ایزو ندارد...

|| لینک دوستان من ||
کاظم عابدی
حسن اجرایی

|| لوگوی دوستان من ||






|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو