سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا ! از تو دانش سودمند و روزی فراخ می خواهم . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ در دعایش ـ]   بازدید امروز: 18  بازدید دیروز: 1   کل بازدیدها: 55394
 
ایزو ندارد...
 
با تو حرفها دارم...
نویسنده: پلک(جمعه 87/1/16 ساعت 1:0 صبح)

بسم الله النور
دلم برات تنگه...خیلی تنگ...
این روزا همه چی تو هم پیچ خورده...
می ترسم کم بیارم...
بهت نمیگم دعام کنی چون اون وقت می خوای همه چیز رو بدونی...خب حق هم داری ... اما ... اما من نمی خوام نگرانت کنم...
خدا کنه این مجموعه امتحان های خدا هم به خیر بگذره...
می دونم دعات مستجابه... اما نباید بهت بگم دعام کنی...

و من به وسعت تمام نقطه هایم با تو حرف دارم ای بهارِ نقطه ای ام...



نظرات دیگران ( )

کاش میشد بشود خودم باشم...
نویسنده: پلک(یکشنبه 87/1/11 ساعت 10:28 عصر)
بسم الله

این روزها‍؛ نه بگذار بهتر بگویم؛ هر وقت که دعوامان می شود و قهر بینمان فاصله می سازد؛یاد جمله ی کسی می افتم که می گفت؛« هیچ وقت با هم قهر نمیکردیم؛ چون همیشه یادمان بود که شاید همین روزها لحظه ای برسد که دیگر همدیگر را نداشته باشیم...» دوست دارم مثل او باشم؛ مثل او فکر کنم؛ من هم بگویم می خواهم مثل همه روزهایی که دعوامان میشود؛ حتی اگر من قهر کرده ام ؛ اما من باشم که بیایم برای آشتی؛ اصلا نگذارم قهر؛ بین من و تو را خط خطی کند...
اما... اما یادم می افتد که تو مال من نیستی... تو حق کس دیگری هستی...باید تو را آماده کنم تا آماده شوی برای لحظات با او بودن...بغضم در کمین انفجار است...دارد گلویم را خفه می کند...آخر من دوست دارم خودم باشم!... دوست دارم قهر نکنم؛ دوست دارم وقتی دلم برایت تنگ میشود ؛ سراغت بیایم؛ وقتی دعوا می کنیم حتی وقتی تو مقصری من پا پیش بگذارم... اما من حق ندارم خودم باشم...چون آن وقت ... و تو مال من نیستی... تو حق کس دیگری هستی...راستش لیاقتت هم بیشتر از من است...خیلی بیشتر...
اما من می خواهم خودم باشم...
اما من حق ندارم خودم باشم...
دلم آتش گرفته است از این همه دلتنگی... گرچه این بار هم... اما من دلم برای تو تنگ است... تنگِ تنگ ...
بغضم را فرو می خورم... من می خواهم خودم باشم اما آخر؛ من حق ندارم خودم باشم...

نظرات دیگران ( )

حجکم مقبول ... و سعیکم مشکور...
نویسنده: پلک(دوشنبه 86/12/27 ساعت 11:0 عصر)
بسم الله النور
کاروان رفت...و من اینجا... روی این خاکها، جا مانده ام! کاروان رفت ... و من، با یک بغل عطش فقط می توانم بنگرم که کاش...
جان دادنم را کسی نمی فهمد... همه فقط دل خرد شده و خشکم را می بینند ... و هیچ کس نمی فهمد چرا؟؟...این رمل های فکه، آب من است...و من اینجا؛ توی این برزخ؛ به دنبال دریاچه جانم می گردم... تشنه ام!... کسی می فهمد آیا؟؟؟...و این رمل های بی وفا و شاید هم من؛... همان بی لیاقت همیشگی...
رفت...رفت...و من ؛ به دنبال مشعر خویش می دوم... و راهم نمیدهند...نفس نفس میزنم و می گویند؛ نه!...تشنگی جانم را بریده است ... و می گویند؛ نه!...ماهی دلم مدام بالا و پایین می پرد...فقط یک قطره؟نه!...دوکوهه، ای مشعر عاشقی من...و فکه ای دریای عطش من... نه!یک قطره؟ نه! ... رمل های این خاک جان دادنم را شاهدند...کاروان رفت... و من جا مانده ام... گفت:بخواهندت، خودشان جور می کنند ... و آنها گفتند :نه! ...
لیاقت، آدمیت؛ ذره ای حتی شاید گمان که شاید آدم شوم با این آمدن؛ نه!... و من خسته و تنها روی این خاک های کثیف شهر؛ بغض کرده و بی رمق؛ با خود زمزمه می کنم این آیه هاشان را... نه ...نه ...نه ...
سنگ های مشعر پاکند؛ وباید آنها را به شیطان جان زد... اما سنگ های شهر ؛ گرچه نجسند و بوی خون می دهند و بوی متعفن مرگ زدگی شهریان را... اما بازم هم می شود با آنها جان بی جان و بی لیاقت را رگبار کرد...اما حکم ؛ سنگ های مشعر بود آخر...نه هیچ جای دیگر...
فکه؛ همان بقیع بی گنبد...و دوکوهه ؛ همان مشعر جان...طلائیه؛ همان کوچه های بنی هاشم که قداستش را به غارت کشیدند با آن یادمان سازی... سه راه شهادت...کعبه گمشده ای که طوافش واجب است... و جزیره مجنون؛ که جنون دوری همت را به آغوش کشیده است... اروند... و آن خلیج همیشه فارس... جایی که قطره های آبش پیکر باکری را تشییع می کند... باکری ای بی نام و نشان ... بی هیچ یادگار... که کجا مانده است آخر... جای او کجا است...مثل زمین به آغوش کشیده پیکر زهرا؛ ...
دهلاویه... قربانگاه جان... و سنگ های دوکوهه ... آن لباس احرام جان بی جان قدوم...

 لباس احرام پوشیدید و به مکه رفتید... سه راه شهادت؛ طواف گاه کعبه تان بود...قربانی هایتان را کردید . و مشعر... سنگ های ابلیس جان را از دوکوهه جمع کردید و آن شد که  ابلیس جان؛ بی جان شد...فکه؛ و رمل هایش... آن زمزم همیشه جوشان...به پابوس کربلا رفتید...از پشت نیزارهای اروند...و زیارت فکه؛ بقیع بی گنبد... از پشت سیم خاردارها ؛ آنجا را نگاه کن...آن سنگ را میبینی؟ آن سنگ نشان قبر حسن ابن علی است...
...
 اینجا؛ از یک بی لیاقت جا مانده از کاروان می نویسم برای تمام آنها که دعوت شدند و رفتند...از یک تشنه ی جامانده می نویسم...از لابه لای دود شهر؛ از وسط دلتنگی های پر بغض؛ از لابه لای ساختمان هایی که جان ابرها را به غارت کشیده اند ... از این آسمان سیاه شهر... و از این  خورشید همیشه کبود شهر... از وسط این آدمهای پر کلک...از لابه لای پول پرستی و هوس بازی که سیره نامرد مردمان شهرم شده است... از اینجا می نویسم ...از طرف خودم...آن جامانده ی بی لیاقت...:
 حجتان مقبول درگاهش...‏ 
                                                 حجکم مقبول ... و سعیکم مشکور...




نظرات دیگران ( )

لایق دیدار نیستی! نمی خواهیم ببینیمان ...
نویسنده: پلک(یکشنبه 86/12/12 ساعت 6:47 عصر)
بسم الله النور
...
گفتم دلم هوایی است... میان بغض خسته و سنگین گلو؛ آخر اشک ها حیا شکستند و سیلاب خون چشمانم را امان نمیداد...
دلم هوایی است... نمیشود راهم دهید؟ شما را به خدا؟ 86 را با شما آغاز کردم از رمل های نهایت عشقم؛ فکه! و سنگ های دوکوهه... اما با همه این حرفها ؛ این روزها که روزهای آخر است، خسته و کمر شکسته از تمام امتحان های سخت خدا... این سال خیلی سال بدی بود... خدا هر امتحانی می توانست از من گرفت... خیلی سخت بود... خیلی...کاش جوابم را میدادید... خسته ام... قرار ما این همه انتظار و فاصله نبود... حالا که امتحاناتم را فیلد نشدم؛ تو رو خدا... تو را خدا...
تمدید شد... و من بیشتر دلتنگم... کاروان می رود و من...
من خسته و دلتنگ و پر غروب... کاش...
گفتم: دیدی راهم نمیدهند؟ ثبت نام تمدید شد...تا من بیشتر آتش بگیرم  و بسوزم...یعنی من این قدر بدم؟ تو بگو، من این قدر بدم که کارم را درست نمیکنند؟
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...
و گفت: باید نازشان را بکشی...خود را فدای دل های آسمانیشان کنی...آن وقت درست زمانی که فکرش را نمیکنی؛ تو را پیش خود می برند... هر وقت دل شهدا برایت تنگ شود؛ میروی پابوسشان...
شما را به خدا...شما را به خدا...
...
 

نظرات دیگران ( )

هوای غروب دوکوهه دارم این روزها...
نویسنده: پلک(شنبه 86/12/11 ساعت 4:24 عصر)
بسم الله
چه قدر دلم گرفته است... دلی هوای آن زمین پر جنون دارم این روزها...دلی هوای آن رمل های پربهانه و آن اشک های پر ثمن...
دلم هوای آن خاک ها را کرده است... من امسال جان کندن خویش را دیدم ... و این روزها که به آخر رسیده ام؛ فقط غروب فکه آرامم میکند و دل پر خون دوکوهه... کاش راهم می دادید...من دلم هوای شما را کرده است... می خواهم بروم و تا‏آخر خط آنجا بمانم... بمانم و دیگر، بی هیچ نفسی، همان جا برای همیشه تا ابد روی خاکها آتش بگیرم... دلم می خواهد آنجا برو بمانم ... کاش حداقل امسال که سال شلاق های زمانه بود مرا، راهم می دادید... تشنه ام به خدا... میشود جرعه ای آبم ببخشید...؟... که بی شک بی شما، این روزها را دیگر توان بی نفس گذراندن هم نیست...
...
کاش راهم می دادید...
...

نظرات دیگران ( )

<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ماهیِ قرمزِ محتضر ِمن
و تو می خواستی...
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
نفسی نیست
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
یک قلم تنهایی
یک قلم تنهایی
برای او
به پرنده...

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
ایزو ندارد...
پلک

|| لوگوی وبلاگ من ||
ایزو ندارد...

|| لینک دوستان من ||
کاظم عابدی
حسن اجرایی

|| لوگوی دوستان من ||






|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو