سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کمترین حقى که از خداى سبحان بر گردن شماست این که از نعمتهاى او در راه نافرمانى‏اش یارى نباید خواست . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 1  بازدید دیروز: 15   کل بازدیدها: 55444
 
ایزو ندارد...
 
و اینجا نقطه آخرین ها است شاید...
نویسنده: پلک(شنبه 86/12/11 ساعت 4:16 عصر)
بسم الله
...
می ترسم...
می ترسم از آنکه بگویمت آن راز دل... بگویمت از این همه ترس...بگویمت تا بدانی این روزها شاید تمام آخرین های ما باشد...
کاش میشد...
و شاید این آخرین نقطه های این وصیت من است...میسپارمتان به یکدیگر...
و کاش عمق بغض هایم را خواندن می دانستی...
...

نظرات دیگران ( )

آخر میشکند آن بغض...
نویسنده: پلک(سه شنبه 86/11/30 ساعت 6:36 عصر)

آخر میرسد آن روز، که بی من بگذرد تو را...
آخر میرسد آن روز که تو هم خسته شوی و بروی...
مثل این روزها...
آخر میرسد آن روز ، که بگذرد روزهایت آرام...
آخر میرسد آن روز که بغضم ترک بردارد...
آخر میرسد آن روز که بگذری و آرام ، پر بغض، بخوانی شعرهای از دست رفته ام را زیر لب...
می آید که بیایی بر سر قبر روزهایم...
مشتی خاک بیفکنی بر جان زیر خاکم...
زمزمه کنان نقطه هایم را...
آخر میشکند آن بغض...



نظرات دیگران ( )

جانم به جان رسید...
نویسنده: پلک(شنبه 86/11/13 ساعت 2:47 عصر)

بسم الله النور
...
جانم به جان رسید و هیچ کس نفهمید وسعت جان دادنم را... خوشا این همه آدم بی آدم... دارند خفه ات میکنند، له ات می کنند، بلندت می کنند ، می چسبانندت به دیوار، پرتت می کنند روی زمین، گرمی چیزی سرخ گون را روی صورتت حس می کنی، چاقو را می گذارند گوشه گردنت، شروع می کنند به بریدن؛... اولین جمله ای که پس از این می شنوند مردمان، این است، که آدم خوبی بود، راستی ،چرا مُرد؟...داری داد میزنی، اشک میریزی، آخر نامرد مردمان، فکری به حال زمین که نه فکری به حال ملکوت پر اشک خدا کنید، ... می آیند می گویند، صدای خوبی داری، بیا چَه چَه ما را هم بشنو...جانم به جان رسید و نه جانان که هیچ جانداری خبر نشد...پلکم می پرد هر روز که شاید امروز، آن آرزوی کمین کرده در آغوش آید که نباشد پس از آن لحظه ای؛ خدا کند... بیدارت شو، گرچه صبح شده اما هوا تاریک تر از دیشب است... کارمان شده نگاه به در که شاید امروز، شاید امروز، ... و من خود قاتل این جمعه های بی او ام...
میشود کسی بگویدم چرا ، چشمان من باور نمیکنند فریب رنگ ها را؟... میشود کسی بگویدم چرا؟...
چرا من و او و این همه فاصله؟...
خواندمت، گذر روزهایت را خواندم... و آن همه شرم و حیایی که در وجودت موج میزد...چرا من ای قدر بی ربط با تو ام؟...بیزارم از این همه فاصله، بین من؛ و تو؛ و خدا...
چه قدر تلخ است دیدن این همه پاکی تو وقتی خویش را در آینه می نگرم...

گفتی ام باور کنم، باور کردم... اما کاش چشمانم هم فریب صدای تو را می خورد...
دلم نمی خواهد باور کنم او هم چنین بود... اما انگار بود...آخر تو همرنگ روزهای او هستی...
نه تشنه فهمیدن این آدمهای بی آدم هستم نه تشنه سلامشان نه چیزی از آنها...مشکل اینجا ست که انگار خدا هم خبر نشد از حال پریشانی روزها ... نشست بر در دروزاه شهر و قرآن خواند...نمیدانم... شاید صدای ناله من به گوش او نمیرسید...خدای موسی گفت؛ که این بلا است و امتحان... باشد موسی،... صبر می کنم ای نبی خدا، ... خموش میشوم موسی،... خدای تو این گونه اگر می خواهد...و در تنهایی روزگار خویش به حال دلم، خودم،این همه فاصله بین من و خدای تو،... و این روزها و این روزگار می گریم...  



نظرات دیگران ( )

...
نویسنده: پلک(چهارشنبه 86/11/10 ساعت 5:11 عصر)
بسم الله النور

این روزها، درگیر یک واژه ام... نام تو...
سپردی و رفتی...
و من خسته تر از همیشه...
بمباران شده است مغزم. آخر هنوز ...
دیده ای این ها را که شدت بلا ، خدایشان را به تکذیبیه می فرستد؟ شده ام مثل اینها. با این فرق که تو خدایم نیستی اما... اما من زیر هجوم اندیشه ها له شده ام...
آیه های نبوتت را باور کنم یا آیه های امروزی که می بینم...
کاش بودی ...
نکند تو هم مثل اینها بودی...
که من محتاج پاسخت هستم...
یعنی راست می گویند که تو هم به بازی گیرنده قهاری بودی؟...
به من بگو چرا؟؟؟
آمدنت چرا؟
رفتنت چرا؟
چرا آن امانتی؟
آن همه غوغا بین من و تو ، آخر چرا؟
چرا شب آن دعا، چرا شب آن آشفتگی دل من؛ چرا شب آن دعای نجس چرا آن شب پر کشیدی و رفتی؟؟
می شود پاسخی دهد کسی مرا؟؟؟
چرا آمدی و تمام داشته هایم را آتش زدی و رفتی؟؟
چرا پاسخم نمی دهی آخر...پر از بغض های در کمین انفجارم ...
گناه من به بزرگی تاوانی که از من میگیری نبود آخر...
بدهکارم... گناه کارام...خطا کردم اما... اما نه به این بزرگی...
من می ترسم از این باری که بر دوشم سپرده ای...
من می ترسم از او... از خودم... از فکر... از تو ... از همه چیز  و از همه کس ... و از خدا نیز...
کجایی آخر بی معرفت...
قرار ما این نبود...
خیلی نامردی حسن...
دارم له میشم حسن...
...



نظرات دیگران ( )

معرفتت را خوش...
نویسنده: پلک(جمعه 86/10/14 ساعت 12:17 صبح)

بسم الله النور

می خواهم از دلی بگویم که تکه تکه شد. ریز ریز، و آتش گرفت بی تو... میدانستی خیلی بی معرفتی؟...

کاش روزها را پایانی بود که خسته ام از این همه فاصله.بین من تو او و او...

هر چه میکنم باز میبینم همانم که بودم ، نه! پست تر، کثیف تر، مشمئز کننده تر... پایانی ده این روزهای بی پایان را که خسته ام از خویش بیشتر از همه چیز...

میبینی حال و روز زمین را؟... از آقای تو مینویسند مثلا... بیچاره دل آقا... بیچاره دل آقا که سخت پریشان است...

و من هنوز بعد از این همه مدت، هنوز یادم نرفته که به تو بدهکار بوم و هنوز نداده ام بدهی ات را که تو رفتی و من ماندم و یک عمر حسرت؛ یک عمر دلتنگی؛ یک عمر پشیمانی؛ و یک عمر اشک و بغض فرو خفته ای در کمین رهایی...

و من هنوز به یاد دارم که امانتی ات را سپردی رفتی...

نمیدانم شاید امانتی تو در ازای بدهی من بود... اما ...

من بازم هم به تو بدهکار تر شدم... آخر امانت دار نبودم...

من امانتی ات را شکستم...

دل سفیدش را خط انداختم...

و روزی فهمیدم که خیلی دیر شده بود...

امانتی تو امانتی بود آخر... لعنت به من... که امانت دارت نبودم...  ‏

این امانتی ات چه قدر شبیهت شده است...

و من میترسم از این همه شباهت...

میترسم از تکرار تلخ کوچ و پرواز...

تو را به خدا بگو من چه کنم با امانتی ات...

من دیگر تاب ازدست دادن ندارم ها... گفته باشم بدانی...

حسش میکنم ... حسش میکنم که این روزها بیشتر از همیشه بی تاب است... حسش میکنم که فراری است از آدمها... حسش میکنم که خسته است... حس میکنم که دنیا برایش تنگ شده است... نمی خواهم !!!!!

نمی خواهم من این همه خوبی را نمی خواهم... من او را بی شباهت به تو می خواهم... من از پرواز میترسم به خدا... دیگر تاب از دست دادن ندارم... باور کن...

و چه قدر خودخواهم من...

و من خورشید مشرق را به مادرش قسم میدهم از این همه شباهت و ترس نمی خواهم کوچ و پرواز را چرا نمی فهمی...

چرا این پرنده کوچک تو مدام خود را به در و دیوار این قفس می کوبد آخر....


...


دیگر تاب نوشتنم نیست ولی به خدا خیلی بی معرفتی...


 



نظرات دیگران ( )

<      1   2   3   4      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ماهیِ قرمزِ محتضر ِمن
و تو می خواستی...
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
نفسی نیست
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
یک قلم تنهایی
یک قلم تنهایی
برای او
به پرنده...

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
ایزو ندارد...
پلک

|| لوگوی وبلاگ من ||
ایزو ندارد...

|| لینک دوستان من ||
کاظم عابدی
حسن اجرایی

|| لوگوی دوستان من ||






|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو